نائیریکانائیریکا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 29 روز سن داره

مامان روان شناس

آپلود عکس

  دخترم این پست برای دوستانم می نویسم که وقتی به وبلاگشون سر می زنم نمی تونم عکسهای نی نی ها ی نازشون رو ببینم . این اتفاق برای  عکسهای نائریکا هم چندین بار افتاد و من خیلی ناراحت شدم  تا همسرم یک راهکار خیلی خوب به من یاد داد  دوست دارم این رو برای شما هم بنویسم   ابتدا باید در hotmail عضو بشید و hatmail ویژگی داره اونم یک فضای خصوصی که شمامی تونید عکسهاتون رو آپلود کنید و در وب سایتون استفاده کنید . من عکسهای نائیریکا از همین راه آپلود کردم  و اینجا گذاشتم .  یکی از مزیتهای آپلود عکس در hotmail  اینه که همیشه ماندگاره و شما هر وقت که بخواهید که از همون عکس در جای دی...
31 فروردين 1390

بدون عنوان

  دختر نازم من دیگه روزها و بعضی از شبها باید برم سر کار  و خیلی دلم برات تنگ میشه   همش  دارم به تو فکر می کنم . تو رو می زارم خونه مامان بزرگ تو کلی مامنی رو خسته می کنی بعضی روزها دختر خوبی هستی بعضی روزها هم بهونه گیری می کنی ...... وقتی من رو می بینی شروع می کنی به دلبری دستات رو محکم تکون می دی  تا من بیام بغلت کنم.....  پیشی من جدیدا خیلی بلا شدی ...هر وقت از بیرون می یایم تو خونه و تو رو می زارم روی زمین شروع می کنی به گریه کردن   فکر میکنی چون ما لباس بیرون تنمون می ریم تو رو تنها بزاریم.....چند روز پیش بابایی داست کفشاش رو واکس می زد تا بره بیرون تو بابایی رو دیدی و شروع کردی به...
30 فروردين 1390

نائیریکا و تنهایی

سلام نفسم دیشب بابایی رفت تهران باز هم ما تنها شدیم. من امروز یه کم تمیز کاری کردم  و بعد تو رو بردم حمام  و تو خیلی اروم بودی عسلم و بعد از اونم راحت خوابیدی .......  عسلم داشتی با بادکنکت بازی می کردی که یک دفعه ترکید اما شما به روی خودت هم نیوردی جدیدن هم یه کار جدید یاد گرفتی : مو های من رو محکم می کشی منم دردم می یاد جیغ می کشم و شما غش می کنی از خنده.... منم با زور موهام رو از دستت می کشم بیرون و می بوسمت تا از دلت در بیارم.       حالا هم داری جغجغه ات رو که انداختی زیر میز تلویزیون داری درش می آری وای نتو نستی ،مامانی بیام کمکت کنم؟؟؟؟ ...
23 فروردين 1390

نائیریکا و شایان کوچولو

روز جمعه رفتیم خونه مامان بزرگ و قرار شد که بریم خونه خاله برای دیدن شایان که مریض بود  و برده بودنش دکتر و آقای دکتر براش امپول تجویز کرده بود  و ما همگی رفتیم .............. یه کم از کارهای شایان تعریف کنم تا با هم بخندیم  شایان وقتی می خواهد تو رو ناز کنه می گه نا  ..نا و محکم می زنه تو سرت.... بعدش می خاست تو رو بغل کنه اما نمی تونست با گریه از باباش خواست تا این کار بکنه و می گفت بایا ..بایا از باباش می خاست که تو رو مثل عروسکاش آویزون کنه به دیوار تا کسی با تو بازی نکنه وای یعنی حسودیش می شد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ خاله هم هر عروسکی به تو می داد اون زود ازت می گرفت و اشاره می کرده تا بزنند به دیوار امان از دست این شایان کوچولوی شیطون..............
23 فروردين 1390

نائیریکا و مامان پا شکسته

مامان جان چی بگم از کجا بگم ....... دیروز تو گریه کردی و من دویدم طرفت تا آروم بشی که پام پیچ خورد و خوردم زمین و پام درد گرفت و جیغ زدم  اما شما به من خندیدی  خیلی پام درد گرفت و شروع کردم به گریه کردن  و تو هم با من شروع کردی به گریه کردن ...  اولش دردش کم بود و من فکر کردم زود خوب میشه اما نشد من به مامان جون زنگ زدم و مامانی با دایی اومدن خونه ما تا من رو ببرند دکتر اما من بهشون گفتم با بابایی میرم.............. اما هنوز امیدوار بودم تا پام خوب بشه . شب خوابیدم اما دیگه نمی تونستم راه برم و تو رو گذاشتیم خونه ی مامانی و رفتیم بیمارستان شهید صدوقی و من رو گذاشتند تو ویلچر  و دکتر پای من رو معاینه  کرد و گفت  باید عکس بگیریم  و وقتی عک...
23 فروردين 1390

نائیریکا و عکساش

                              نائیریکا به دوربین نگاه کن نه بابایی                                                  نائیریکای شلیته پوشیده وای این مبلی که مامان شهلا برام خریده چه راحته  سپاس از همه دوستانی که می یاند به نائیریکا سر می زنند و نظر می دند ...
23 فروردين 1390

نائیریکا هوای مامانش رو داره

                       سلام خوشکل مامان خوشبختانه بر خلاف گفته آقای دکتر من دیشب درد نداشتم و تا صبح راحت بودم .............. امروز با صدای زنگ موبایل بیدار شدم .  خاله مامان نی نی از دوستای نی نی سایت نگران من شده بود و تماس گرفته بود تا حال من رو بپرسه و ما باهم حرف زدیم بعد از اون خاله سمیرای مهربون زنگ زد و خاله مهشید هم پیامک داد . مامانی من خیلی خوشحال شدم که دوستایی به این خوبی دارم و خیلی دوسشون دارم  مامانی تو که قلبت پاکه برای خاله سمیرا دعا کن تا یه نی نی خوشکل بیاره تا با تو بازی کنه.............. خدای مهربون تو سال نو دل خاله رو شاد کن  مامان جون امشب اولین چهارشنبه سوری که شمابا ما هستی . اما من و بابایی چون این رسم ...
23 فروردين 1390

نائیریکای خنده رو

                                                      سلام دخمل خنده روی من  دیروز من وتو دوباره تنها بودیم من که دیکه نمی تونستم کار کنم فقط با تو بازی کردم  نمی دونم چرا اینقدر می خندیدی  و دل من رو می بردی . من هزار بار بغلت کردم و خدا رو شکر کردم که تو رو دارم .  دیروز تو روروئکت بودی من دیدم که آرومی و حرکت نمی کنی بعد دیدم آروم خوابیدی  وای خدای من                                                                                                امروز بابایی تو رو برد حمام وگفت تو فقط خندیدی . حالا دیگه باید بیام بهت فرنی بدم تا بخوری ...
23 فروردين 1390

نائیریکا در سال نو

مامان جونم سلام در سال جدید وقت نکردم خاطراتت رو بنویسم از روز 28 اسفند باید برات بنویسم روز 28 اسفند شنبه رفتیم بیرون وبرات لباس عید خریدیم وقتی اومدیم خونه بابایی گفت ما تهران نمی ریم و لج کرده بود که من می خام درس بخونم خلاصه کلی حرف زدیم و تصمیم گرفتیم بییام تهران و ساعت 6 از یزد راه افتادیم و ساعت 1 رسیدم تهران من از بابایی  خواستم از دم در دانشگاه علامه رد بشه از دم در خوابگاه .......... و تو خواب بودی و من همه خاطراتم رو برات می گفتم و اینکه چه زود گذشت............ 29 اسفند بعد از ظهر رفتیم پاساژ دنیای نور و من برات یه کاپشن خوشکل خریدم و تو راه برگشت قرار بود که عمو وحید ماهی و سبزه بخره که نخرید و من بابایی رفتیم سبزه و ماهی خری...
23 فروردين 1390

نائیریکا و عید

مامانی سال 90 سال خرگوش سال شادی برات باشه ما همگی روز عید دور سفره هفت سین جمع شدیم  و از باباجی عیدی گرفتیم امسال عید من و بابایی کلی حالمون گرفته شد  چون قرار نبود بریم خونه روان شاد مامان بزرگ بابایی ... ما با عموها و بابابزرگ رفتیم بهشت زهرا تا تو مامان شهلا رو ببینی و یه آرمگاه شهدا هم رفتیم و من از این مردان پاک خواستم تا تو همیشه سالم باشی خیلی هم دلم گرفت و یاد مادر همه این بزرگان افتادم که چه سخته از دست دادن فرزند.... بعد از ظهر رفتیم خونه عمو بابایی و تو از عموجان عیدی گرفتی .. نمی دونی چقدر فائزه و فهیمه و عمو و زن عمو از دیدن تو  ذوق کرده بودند بعد رفتیم ولنجک خونه عمه بابایی عمه جون برات یه لباس خوشکل خرید...
23 فروردين 1390